تو آيا عاشقي کردي بفهمي عشق يعني چه؟تو آيا با شقايق بودهاي گاهي؟نشستي پاي اشکِ شمعِ گريان تا سحر يک شب؟
تو آيا قاصدکهاي رها را ديدهاي هرگز،که از شرم نبود شادپيغامي،ميان کوچهها سرگشته ميچرخند؟نپرسيدي چرا وقتي که ياسي، عطر خود تقديم باغي ميکندچيزي نميخواهد
تو آيا، ياکريمي ديدهاي در آشيان، بيعشق بنشيند؟تو ماه آسمان را ديدهاي، رخ از نگاه عاشقان نيمهشبها بربتاباند؟تو آيا ديدهاي برگي برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت يک گل؟و گلبرگ گلي، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغي؟
تو آيا هيچ ميداني،اگر عاشق نباشي، مردهاي در خويش؟نميداني که گاهي، شانهاي، دستي، کلامي را نمييابي وليکن سينهات لبريز از عشق است…
تو آيا خواندهاي با بلبلان، آواز آزادي؟
نپرسيدي خدا را، در کدامين پيچ، ره گم کردهاي آيا؟
جوابم را نميخواهي تو پاسخ داد، اي آيينه ديوار!!؟ز خود پرسيدهام در تو!که عاشق بودهام آيا!!؟جوابش را تو هم، البته ميدانيسکوت مانده بر لب راتو هم اي من!به گوش بسته ميخواني